نورنیوز- گروه جامعه: آفتابِ کمجان روزهای آخر اسفند، رختِ خود را روی آجرچین دیوارها، کنار قالیچهها و فرشهای خیس، پهن کرده بود. سه روز مانده بود تا چهارشنبۀ آخر سال و حالوهوای عید با واپسین جمعۀ سال 1324 درهم آمیخته بود. البته عید بهمعنای امروز وجود نداشت؛ چون تازه چند ماه بود که از پایان جنگ جهانی دوم گذشته و پیکرۀ ایران، مانند شمار زیادی از کشورهای جهان، زخم خورده بود. اعلام بیطرفیِ کشورمان از سوی رضاخان پهلوی برای طرفهای متخاصم افاقه نکرده و شاه، نخستین قربانیِ جنگ جهانی دوم در ایران شد و بهناچار استعفا کرده و محمدرضا پسرش بهجای او بر تخت نشسته بود؛ تختی لرزان، شاهی جوان، ایرانی ویران و مردمی خونگریان که اگرچه از قحطی و تیفوس جان به در برده بودند، اما زمان میبرد تا جای زخمِ اشغال، بمبارانِ شهرهای بیدفاع، کشتار مردم بیپناه و گرسنگیِ هوارشدۀ سالهایِ سیاه التیام پیدا کند.
بهمنماه همین سالِ 1324 بود که قوام، برای چهارمینبار نخستوزیر شده و همان ابتدای کار به مسکو رفته بود تا از استالین بخواهد به ویراژ ارتش سرخ در خیابانها و روی جان و روانِ مردم زجرکشیدۀ ایران پایان دهد.
در چنین زمان و زمانهای کمتر کسی دلودماغ داشت به استقبال نوروز برود؛ با این همه زنان، مثل همیشۀِ تاریخ، در تقلا بودند تا تهماندۀ زندگی را از سیاهچالۀِ جنگ و جنون نجات دهند و حداقل فرشی بتکانند و اگر نتوانند گردِ غم را از رخِ ایران پاک کنند، لااقل غبارِ روی آینههاو طاقچههارا کنار بزنند.
یکی از همین زنان، قابلهای در قم بود که بهاصطلاحِ آن زمان، دستش سبک بود؛ معمولاً این عنوان، به زنانی اطلاق میشد که بچههایی که به دنیا میآوردند، زنده میماندند و عاقبت بهخیر میشدند. به همین خاطر زنانِ پابهماهی که نزدیک خانۀ او بودند، هنگام وضع حمل به دنبالش میفرستادند؛ از «آستانه» بگیر تا «سِیِدان» و «الوندیه». چون مثل امروز نمیشد حدس زد نوزاد چهزمانی متولد میشود، قابلههاعادت داشتند که درِ خانهشان هر ساعت از روز و شب به صدا در بیاید و به همین خاطر وقتی جمعه، 24 اسفند سال 24 وقتی در حال رفتوروب خانه بود، روی کوبۀ در زدند، انتظار داشت که برای تولد یک نوزاد صدایش زده باشند، اما قطعاً نمیدانست میخواهد بخشی از تاریخ را به دنیا بیاورد.
اغلبِ کسانی که در قم زندگی میکردند، این محله را میشناختند. این محله، بخشی از املاک «کامران میرزا» یکی از پسران ناصرالدینشاه از همسرِ غیرقاجاریاش «منیرالسلطنه» بود؛ «کامرانمیرزا» بهحدی نزد ناصرالدینشاه محبوب بود که به وی لقب «نایبالسلطنه» داده بود و مدتی هم حاکم تهران شد.
یکی از املاک «کامران میرزا» هم در قم، نزدیک حرم حضرت معصومه (س) بود که به اسم پارک نایبالسلطنه معروف شد و حال خانهای در آن محلۀ تاریخی منتظر تولد نوزادی است که تاریخ اراده کرده بود بعدها این محله، این شهر و درنهایت آن سرزمین به نام خانوادگیاش شناخته شود.
قابله تمام وسایلش که چیزی جز چند رشته نخ سفید و سیاه و یک قیچی برای بریدن بندناف نوزاد نبود، برداشت. تنها وسیلۀ دیگری که نیاز بود، ملحفه یا پارچۀ سفید و تمیزی بود که نوزاد را بعد از شستوشو در آن بپچید و قنداق کند که آن هم معمولاً در خانۀ هر زن بارداری پیدا میشد.
وقتی او وارد خانه شد، تعجب کرد؛ چون معمولاً اقوام زنِ اهلِ خانه چند روز مانده به وضع حمل، در خانه جمع میشدند و هرکدام برای دفع بلا و دورراندن فرشتۀ مرگی که اعتقاد داشتند بالای سر هر نوزاد و مادری جولان میدهد، کاری میکردند؛ یکی میخ به دیوار میکوبید و دیگری سیر به سیخ میکشید. در این خانه اما خبری از اینها نبود، اما آنچه بیشتر باعث تعجب قابله شد، حضور آقایِ خانه در اتاق همسر باردارش بود. اتفاقی که کمتر شاهدش بود؛ چراکه عموماً مردها تولد یک نوزاد را رخدادی زنانه تلقی میکردند و گاه تنها همراهیشان اذان بیوقتی بود که برای سلامت مادر و فرزند بالای پشت بام میگفتند.
آقا سید روحالله خمینی آن روزها حدوداً 43 ساله بود و در حوزه اسم و رسمی داشت؛ همسرش خدیجهخانم هم بیشتر از 32 سال نداشت. دو فرزندشان بعد از تولد فوت کرده بودند و در خانه فقط دو دختر 6 ساله و 8 ساله به نامهای صدیقه و فریده بودند که مثل ماهیهای توی تُنگ، همدیگر را دنبال میکردند و از این گوشه به آن گوشه میدویدند و بهاصطلاح آتش میسوزاندند. وقتی قابله وارد شد، آقا «سید روحالله» از اتاق همسرش خارج شد و چند دقیقه بعد، صدای گریۀ نوزاد در خانه پیچید.
سال 1324 شمسی مصادف با 1946 میلادی، سال عجیبی برای تولدهای دنیا بود؛ چه «دونالد ترامپ» و «جرج دبلیوبوش» دو رئیسجمهور امریکا هم در این سال به دنیا آمدند.
درست در همین سال در قم، در محلۀ «نایبالسلطنه» در منزل آقاسید روحالله پسری به دنیا آمد که تنها مُمَیِزِهاش به دنیاآمدن بعد از چند دختر نبود؛ فقط برادر کوچکتر آقا «مصطفی» نبود؛ فقط عصای دست مادر یا یک رئیسدفتر یا متولی بیت پدر روحانیاش نبود؛ او «احمد خمینی» بود و کسی نمیدانست، کودکی که چند روز مانده به عید به دنیا آمد و درنهایت نیز در همین تاریخ درگذشت، بیشتر از یک تاریخ رُند تولد یعنی 24/12/24 و بیش از یک همزمانی روز تولد و وفاتش در تقویم، چه سهمی از تاریخ خواهد داشت.
احمد چهارماهه بود که خانوادۀ روحالله خمینی ناچار به اثاثکشی شدند؛ زیرا سید محمد حجت کمرهای، مِلک «نایبالسطنه» در قم را خرید تا محلی برای آموزش طلاب بسازد که امروز به اسم «مدرسۀ حجتیه» قم شناخته میشود. به این ترتیب بود که بیت ایشان که در آن خانه مستأجر بودند، باروبنهشان را جمع کردند و به محلۀ دیگرِ قم موسوم به «یخچالِ قاضی» رفتند.
منظور از «یخچال» که پیشوند شماری از محلههای قم بود، یخچالهای طبیعیای بود که برای انبارکردن آب در این شهر کویری استفاده میشد. قم حدود 10 یخچال داشت و هر یخچال نیز چند یخگیر داشت که رودخانههای قم به آن سمت هدایت میشد تا یخگیرها پر شود. معمولاً آبگیری در یکی دو ماه از فصل پاییز و زمستان مانند آذر و دیماه انجام میشد و بعد از اینکه آب بر اثر سرمای طبیعیِ هوا در زمستان یخ میزد، با چوبهای بلندی که به آن «چنگک» میگفتند، یخهارا داخل یخچال میریختند و وقتی پر میشد رویش را با کاه و گل پر کرده و اول تابستان آن را باز میکردند. از آنجا که یکی از این یخچالها به «قاضی سعید» از دانشمندان قم در دوران صفویه منسوب بود، نام آن یخچال و محلۀ اطراف آن به «یخچالِ قاضی» معروف شد. این محله امروز در محدودۀ مرکزی شهر قم واقع شده و از شمال با خیابان «نِمِر باقر النِمِر»، از شرق با بلوار «عمار یاسر»، از جنوب با خیابان معلم و میدان «روح الله» و از غرب با خیابان حجتیه مجاورت دارد.
خانهای که قرار بود بیت آقا سید روحالله به آن نقلمکان کند، بزرگتر از خانۀ قبلی و به اصطلاح جادار بود؛ این ملک 300 متری و خشتی، دو طبقۀ همکف و سرداب داشت. یک حوض هشتضلعی ستارهمانند و فیروزهای رنگ هم در حیاط چشمنوازی میکرد و چهار باغچۀ نقلی و کوچک نیز فضای بیرونی را باصفا کرده بود. این خانه، شاید ششمین یا هفتمین خانهای بود که از سوی آقا «سید روحالله» برای سکونت اجاره شده بود. البته ایشان ابتدا با انتقال به آنجا مخالفت میکنند؛ چون با توجه به وسعت خانه احتمالاً مبلغ اجاره از وسع ایشان خارج بود.
فریده مصطفوی، دختر امام در اینباره میگوید:«منزل جدید، خیلی بزرگ و وسیع بود؛ به این جهت ابتدا امام مایل نبودند آنجا را اجاره کنند و تصورشان این بود که مالالاجارۀ خانه زیاد و سنگین است، اما مالک خانه - که یکی از بازرگانان متدین تهران بود- از حضرت امام خواهش کرد در این خانه سکونت کنند، ولی اجارۀ یک خانۀ معمولی را بپردازند.»
اما دلیل این اصرار و خواهش چه بود؟ جواب این سوال را باید در فعالیتهایی جستوجو کرد که امام خمینی(ره) در همان سالهای 1323 آغاز کرده بود و نقطۀ آغاز آن، کتاب «کشفالاسرار» بود. این کتاب، که به تعبیری قدیمیترین سند مبارزاتی امام خمینی(ره) است، ضمن پاسخگویی به شبهات سیاسی-مذهبی، برای نخستینبار دو مقولۀ «ولایت مطلقه فقیه» و «حکومت اسلامی» را مطرح کرد. سروصدایی که این کتاب به پا کرد، برای سکوت سنگین حوزۀ علمیۀ قم در دهۀ 20، زیادی بلند بود و خبر خیلی زود به گوش حکومتیها رسید. به همین دلیل رژیم پهلوی این کتاب را ممنوع دانست و نویسنده، خواننده و دارندۀ این کتاب را «مجرم» خواند. بعد از «کشفالاسرار» خیلیها در حوزه آقا «سید روحالله» را میشناختند. احمد در آن روزها، خیلی کوچک بود و در آغوش مادر و خواهرانش دستبهدست میشد؛ فارغ ز غوغای جهانی که پیرامون پدرِ او، خانۀ او، کشورِ او و سرنوشت او هلهله میکرد.
نورنیوز